حكايات جالب(رساله دلگشا:عبيد زاكاني)
نوشته شده توسط : شاعر

                                                                به نام خدا

عربي را از حال زنش پرسيدند .

گفت: تا زنده است تازنده است و همچنان مار گزنده است.

**********

زن مزبد حامله بود_ روزي به روي شوي نگريست و گفت:واي بر من اگر فرزندم به تو ماند.

مزبد گفت:واي بر تو اگر به من نماند.

**********

مردي در خم نگريست و صورت خويش در آن بديد_مادر را بخواند وگفت:

در خمره دزدي نهان است_مادر فراز آمد و در خم نگريست و گفت:

آري فاحشه اي نيز همراه دارد.

**********

مردي از كسي چيزي خواست_او را دشنام داد_گفت:

مرا كه چيزي نمي دهي چرا به دشنام ميراني؟

گفت:خوش ندارم كه تهي دست روانت كنم.

**********

مردي را كه دعواي پيغمبري ميكرد نزد معتصم آوردند.

معتصم گفت:شهادت ميدهم تو پيغمبر احمقي هستيۀ

گفت:آري.از آنكه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پيامبري از نوع قوم خود باشد.

**********

آخوندي را گفتند خرقه خويش را بفروش.

گفت:اگر صياد دام خود بفروشد به چه چيز شكار كند.

**********

مردي دعواي خدايي ميكرد  شهريار  وقت به حبسش فرمان داد.

مردي بر او گذشت و گفت:آيا خدا در زندان باشد.

گفت:خدا همه جا باشد.

......





:: بازدید از این مطلب : 2845
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 17 فروردين 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: